۱۱/۰۳/۱۳۸۷

الف 408

 
منتظر

شعری از الهام زاهدی

 

دلي پر از غم

طعنه‌ايي پر از زخم

چشماني تر

دلي پرپر

قلبي شكسته و تنها

روحي خسته و بي‌پناه

غربتي عجيب

حسي غريب

غريبه‌ايي بي‌صدا

دستاني پر از تمنا

هاهاي گريه‌هايم مي‌شكند بغض گلو را

صداي تيك تيك ساعتم

دليل آشفتگي روحم

پر از تنهايست غمكده‌ي جانم

مي‌بيني، هنوزم پر از التهابم

تنش دارم

با خودم با خودت

با سنگدليت

دليل خاكستر شدنم آه جان‌ سوزت

هنوزم كه هنوز است

بالاي بالاست

دستانم به التماس ظهورت

شوق پیری

داستانی از الهام انصاری

مادر بزرگ تازه اشکاش و پاک کرده بود که سوالات دخترک دوباره اونو به گریه انداخت.مادربزرگ ، مگه تو نگفتی مامانی بیمارستانه زود خوب میشه و میاد؟!؟!چرا دخترم چرا.پس چرا همه میگن مامانی مرده؟!؟! دخترم مامانی از بیمارستان رفت پیش خدا . با این سوالات مادربزرگ گریه اش میگیره، دخترک رو در اغوش می گیره و اونو می بوسه .دخترک دوباره سوال کرد :"مادربزرگ پس ما کی میریم پیش خدا ؟!؟!"مادربزرگ با بغض گلو و اشک چشاش جواب داد :"وقتی پیر شدیم دخترم وقتی پیرشدیم."حالا دخترک هر صبح به شوق پیشر شدن از خواب بیدار میشه و به ما در بزرگ میگه :پس کی پیر میشیم ؟؟؟؟..."

تمرین داستان‌نویسی داستانی از محمود غفوری

روز پنجم آگوست، يه مردي از در خونه‌ش مي‌زنه بيرون. سوار تاكسي ميشه و ميره بانك. اونجا كاراشو كه انجام داد، دوباره سوار تاكسي ميشه و ميره پارك عمومي. يه نيمكت پيدا مي‌كنه و زل مي‌زنه به دار و درختا. نيم ساعت بعد بلند ميشه و قدم ميزنه. ميره يه تاكسي مي‌گيره و درست جلوي در استاديوم پياده ميشه. اونجا يه ساعتي تو صف وايميسه و بليت گيرش نمياد. عصباني دوباره سوار تاكسي ميشه و ميره سوپرماركت و يه بسته نون، دو قوطي لوبيا، دو تن ماهي و سه تا سس گوجه‌فرنگي مي‌خره و ايندفه مستقيم ميره روبروي كوچه‌ي خاكي خونه‌شون پياده ميشه و همونجور كه خريداشو به دست گرفته،‌كشون كشون از سربالايي بالا ميره و كليد درو از جيبش بيرون مياره و درو باز ميكنه و همونجور كه پوزخند مي‌زنه سرشو برمي‌گردونه و داد مي‌زنه: « سوژه خوبي واسه داستانت بودم يا نه؟ »ميگم: نه، باشه يه وقت ديگه.قاه قاه مي‌خنده، ميره تو و درو مي‌بنده.

هیچ نظری موجود نیست: