۱۱/۱۰/۱۳۸۷

الف 409

حس غزلخوان

شعری از طاهره ابراهیمی
    

ز عصیان نگاه تو شده سرمست و عرفانی

به کامم می شود آن دم که پشت قاب چشمانت

بخوانم سرّ عشقت را در آن دریای طوفانی

گنه آن نیست چون گویم که مالامال از عشقم

ولی از آن ندیدم من جز اندوه و پریشانی

برایت قصه ها گویم جز اندوه و سکوت شمع

چو دارم من حکایت هایی از شب های روحانی

به امّید نگاه تو زمین و آسمان گریان

دلم بهر که خوش دارم، صفای اشک پنهانی

میان هق هق تلخم سراب خاطرات تو

فقط عکست برایم مانده ای حس غزل خوانی

کویر دیده ی شیدا بُوَد محتاج لبخندت

بیا ای انتهای غم بیا ای راز بارانی

 
 

آرام دل

شعری از طاهره ابراهیمی

یک بار دگر باده شدی جام دلم را

آتش زده ای جان من اندام دلم را

تو شمعی و پروانه منم در شب یلدا

شمعی و چراغی شده ای شام دلم را

در صحن نگاهت شده ام محو تماشا

با نیم نگه رفع کن آلام دلم را

با خواب و خیالت دل ما خوش گذران بود

با عشوه ایی بردی ز کف آرام دلم را

آمد به تمنای وصالت دل مجنون

شیرین کن از عشق خودت کام دلم را

آواز رهایی ز همه، نقش غزل کن

در دست گرفتی تو که فرجام دلم را

اکنون که نور تو به اندام من افتاد

بنویس به تقدیر من ایام دلم را

از روشنی عشق تو در صفحه ی قلبم

خورشید بپرسد ز خدا نام دلم را

شیدا به سرای دلش امّید دگر نیست

امّید که باشی تو سرانجام دلم را

الف شماره 409 را به طور کامل دریافت کنید

هیچ نظری موجود نیست: